زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
به سنگ نام تو را گفتم و به گریه درآمد
به گوش کوه سرودم تو را و چشمه برآمد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
ای تن و جانت سپر هر بلا
کوفۀ تو قطعهای از کربلا
در لغت معنی شبح یعنی
سایهای در خیال میآید
دو گنبد کوچک، دو حرم را دیدم
دو دُرِّ یتیم همقَسَم را دیدم
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت