دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
وقتی که شدهست عاشق مولا، حر
ای کاش نمیشد این چنین تنها، حر
مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد؟
نمیدانم از این حبس ابد آزاد خواهم شد؟
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
اینجا حرم خداست، سبحانالله
در تربت او شفاست، سبحانالله
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
آمد به حرم، اگرچه دیر آمده بود
با اشک سوی نعم الامیر آمده بود
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»