خودت را از هرآنچه غیر عشق او رها کردی
خودت را نذر او کردی و از عالم جدا کردی
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشی،
که همراه امیری، چون امیرالمؤمنین باشی
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
به خون دیده، تر کن آستین را
به یاد آور حدیث راستین را
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا