از جاری لطف آسمانها میگفت
از رحمت بیکران دریا میگفت
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
روایتی نو بخوان دوباره صدای مانای روزگاران
بخوان و طوفان بهپا کن آری به لهجۀ باد و لحن باران
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
در راه خدا تن به خطر باید داد
در مقدم انقلاب سر باید داد
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد