من به غمهای تو محتاجتر از لبخندم
من به این ناله به این اشک، ارادتمندم
شادی هر دو جهان بیتو مرا جز غم نیست
جنت بیتو عذابش ز جهنم کم نیست
چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
کیست الله؟ بیا از ولیالله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
چشم وا کردی و آغوش خدا جای تو شد
کعبه لبخند به لب، محو تماشای تو شد
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هرجا تازه
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد