دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
به همان کس که محرم زهراست
دل من غرق ماتم زهراست
تو آن رازی که تا روز جزا افشا نخواهد شد
شب قدری تو! هرگز مثل تو پیدا نخواهد شد
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
پروندۀ جرم مستند را چه کنم؟
شرمندگی الی الابد را چه کنم؟
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
عارفانى که از این رشته، سَرى یافتهاند
بىخبر گشته ز خود تا خبرى یافتهاند
رحمت باران اگر سیل است یا موج بلاست
هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
ای یادگار آدم و ادریس، ای قلم
برکش قلم به صفحۀ تلبیس، ای قلم
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
یک چله انتظار به پایان رسیده است
پایان شام تیرۀ هجران رسیده است
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
این روزها میان شهیدان چه همهمهست
این انقلاب ادامۀ فریاد فاطمهست