با چفیه و جلیقه و قرآن شهید شد
یعنی که در میانهٔ میدان شهید شد
ماییم و شکوهِ نصر انشاءالله
قدس است و شکستِ حصر انشاءالله
گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
ذلیل شد امیریاش، صغیر شد کبیریاش
شکسته شد توهّمِ شکستناپذیریاش
ﺁﺗﺶ، ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺟﺎﯼ ﻗﻠﻢ، ﺗﻔﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
به جز دریغ، چه از دست من برآمده است؟!
مرا به غزه ببر، طاقتم سرآمده است
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
اراده کن که جهانی به شوق راه بیفتد
به سینۀ همه، آن شور دلبخواه بیفتد
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است