سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
شهادت میتواند مرگ در راه وطن باشد
شهادت میتواند خلوتی با خویشتن باشد
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل