همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
شهادت میتواند مرگ در راه وطن باشد
شهادت میتواند خلوتی با خویشتن باشد
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
دلم از شبنشینیهای زلفش دیر میآید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر میآید
ای آرزوی روشن دریاها
دیروز خوب، خوبیِ فرداها
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم