ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جانپرور آوَرَد
یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
بی تو چگونه میشود از آسمان نوشت؟
از انعکاس سادۀ رنگینکمان نوشت؟
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
این زن که خاک قم به وجودش معطر است
تکرار آفرینش زهرای اطهر است
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین