بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید
هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید
یا ازلیَّ الظُّهور، یا ابدیَّ الخفا
نورُک فوقَ النَّظر، حُسنُک فوقَ الثنا
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
ناگاه دیدم آن شب، در خواب کربلا را
نیهای خشکنای صحرای نینوا را
کعبۀ اهل ولاست صحن و سرای رضا
شهر خراسان بُوَد کربوبلای رضا
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
قلب مرا نرم کرد، دیدۀ بارانیام
تر شده سجاده از اشک پشیمانیام
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
بیمارت ای علیجان، جز نیمهجان ندارد
میلی به زنده ماندن، در این جهان ندارد
نعرهزنان ایستاد بر سر میدان شهر
رِند خیابان عشق، شیخ شهیدان شهر
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
دل نیست اینکه دارم گنجینهٔ غم توست
بیگانه باد با غیر این دل که محرم توست
شور بهپا میکند، خون تو در هر مقام
میشکنم بیصدا، در خود هر صبح و شام