ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
تسنیم دعای سحر و عطر اذان است
این مائده، این ماه مبارک، رمضان است
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
حُسن تو به هر دیده مصوّر شده باشد
جا دارد اگر مهر منوّر شده باشد
افتاده در این راه، سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
این صحن که بینالحرمین عتبات است
در اصل، همان عرشۀ کشتی نجات است
ما بهر ولای تو خریدیم بلا را
یک لحظه کشیدیم به آتش یمِ «لا» را
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی