با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ای آرزویت دراز و فرصت کوتاه!
هم گوش به زنگ باش و هم چشم به راه
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
از جاری لطف آسمانها میگفت
از رحمت بیکران دریا میگفت
وقتی در خانۀ علی میلرزد
دنیا به بهانۀ علی میلرزد
ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
در این همه رنگ، آنچه میخواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی