دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
مگر چه کیسهای از نور داشت بر دوشش؟
که وقت دیدن او ماه بود مدهوشش
دشمنان این روزها حرف دو پهلو میزنند
دوستانت یک به یک دارند زانو میزنند
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
یک کوچه غیرت ای قلندر تا علی ماندهست
شمشیر بردارد هر آنکس با علی ماندهست
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
دل من! در هوای مولا باش
یار بیادعای مولا باش
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین