شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام