شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند