شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
دنیای بیامام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبلۀ ایمان رسیده است