غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس