عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
به رغم زخم زبانها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم
نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
سوی پیریام بردند لحظهها به آرامی
لحظههای خوشحالی، لحظههای ناکامی
کمک کنید به نوباوگان جنگزده
به آهوان هراسیدۀ پلنگزده
مهر شكست تا ابد حک شده بر جبينتان
كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمينتان
ماه، ماه روزه است
روز، روز ضربت است
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
ای نامۀ سر به مهر مکتوم
ای مادر صبر، ام کلثوم!
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد