بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
چشمه چشمه تشنگی، زائران! بیاورید
نام آبِ آب را بر زبان بیاورید
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی