به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
ای كاش سحر آينۀ جانم بود
جان عرصۀ تركتاز جانانم بود
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان
در راه خدا تن به خطر باید داد
در مقدم انقلاب سر باید داد
گفتم که: دلت؟ گفت: لبالب ز امید
گفتم: سخنت؟ گفت: شعار توحید
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
شوریده سری که شرح ایمان میکرد
هفتاد و دو فصلِ سرخ عنوان میکرد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
عالم همه خاک کربلا بایدمان
پیوسته به لب، خدا خدا! بایدمان
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
جز آرزوی وصل تو یکدم نمیکنم
یکدم ز سینه، مهر تو را کم نمیکنم
هلا روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو
میروم مادر که اینک کربلا میخوانَدَم
از دیار دور یار آشنا میخوانَدَم