نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر