باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
هفته، مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود