پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
رمضان آمد و دارم خبری بهتر از این
مژدهای دیگر و لطف دگری بهتر از این
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...