ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است