گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟