در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حیّ توانا
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شُکر یکی از هزار کرد؟...
بهنام خداوند جانآفرین
حکیم سخن در زبان آفرین
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش