خودت را از هرآنچه غیر عشق او رها کردی
خودت را نذر او کردی و از عالم جدا کردی
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
دلش را بردهای، هر وقت صحبت کردهای بانو!
محمد را، چنین غرقِ محبت کردهای بانو!
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
این خبر سخت بود، سنگین بود
تا شنیدیم، بیقرار شدیم
باز در گوش عالم و آدم
بانگ هل من معین طنین انداخت
گفتی شب تیره ماه را گم نکنیم
در ظلمت، خیمهگاه را گم نکنیم
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
گریه بود اولین صدا، آری!
روز اول که چشم وا کردیم
حقپرستان را امامی هست، دینش دلبری
نور رویش کوثری، شور کلامش حیدری
هرچند که غافل از تو بودم هردم
هرچند که خانۀ تو را گم کردم
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را