گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم