فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
ای حرمت قبلۀ حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
خدا نوشت به اسم شما سپیدهدمان را
و آفرید به نام شما زمین و زمان را
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
ماه صفر رسید و افق رنگ دیگر است
عالم سیاهپوش به سوگ سه سرور است
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
ای ز فرط ظهور ناپیدا
ای خدا! ای خدای بیهمتا!
هر کسی را به سر هوایی هست
رو به سویی و دل به جایی هست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود