خبر داری که با این دل، دل عاشق چهها کردی؟
میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی
بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
همیشه در میان شادی و غم دوستت دارم
چه شعبانالمعظم، چه محرّم دوستت دارم
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد