سبکبال بر موجی از مه، به قاف تماشا رسیدند
به صبحِ تشرف به خورشید، به دیدار فردا رسیدند
به جز دریغ، چه از دست من برآمده است؟!
مرا به غزه ببر، طاقتم سرآمده است
سرو است و به ایستادگی متهم است
از شش جهت آماج هزاران ستم است
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام میگیرند آیین تماشا را
ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
سرخی امروزشان شد سبزی فردای ما
ای فدای نام قاسمها و محسنهای ما
در این همه رنگ، آنچه میخواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
کی میشود از مهر تو، شرمنده نشد؟
یا بندهنوازی تو را بنده نشد؟
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
طوفان خروش و خشم ما در راه است
سوگند به آه، عمرتان کوتاه است
زمان! به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما