اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
با گوشۀ شالت پر پروانهها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
من آمدم کلماتت به من زبان بدهند
زبان سادۀ رفتن به آسمان بدهند
چنان گنجشک میسایم سرم را روی ایوانت
که تا یکلحظه بالم حس کند گرمای دستانت
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد