تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
قد قامت تو کلام عاشورا بود
آمیخته با قیام عاشورا بود