آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
آن اسم اعظم که نشانی میدهندش
سربند یا زهراست محکمتر ببندش
میروم گاهی خراسان گاهگاهی کربلا
یکطرفشمسالشموسویکطرفشمسالضحی
یک کوچه غیرت ای قلندر تا علی ماندهست
شمشیر بردارد هر آنکس با علی ماندهست
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی
ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»
در کوچه بود جسم امام جوان، جواد؟
یا بام، شاخه بود و گُلش بر زمین فتاد