حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت