دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
خدا نوشت به اسم شما سپیدهدمان را
و آفرید به نام شما زمین و زمان را
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود
ما عشق تو را به سینه اندوختهایم
در آتش عشق، بال و پر سوختهایم
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
دارم از دنیا دلی اندوهگین
نقشی از اندوه دارم بر جبین
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟