چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست