من به غمهای تو محتاجتر از لبخندم
من به این ناله به این اشک، ارادتمندم
شادی هر دو جهان بیتو مرا جز غم نیست
جنت بیتو عذابش ز جهنم کم نیست
هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
زخمهایی که به تشییع تنت آمدهاند
همچو گلبوسه به دشت کفنت آمدهاند
مینویسند جهان چهرۀ شادابی داشت
هر زمان محضر او قصد شرفیابی داشت
کیست الله؟ بیا از ولیالله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
میرسد باز به گوش دل ما این آواز
چه نشستید که درهای عنایت شد باز
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
فکر کردند که خورشید مکدر شده است
کوثری دیده و گفتند که ابتر شده است
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
چشم وا کردی و آغوش خدا جای تو شد
کعبه لبخند به لب، محو تماشای تو شد
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هرجا تازه
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچکتر از آن است که حائل باشد