تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
اگرچه در نظرت آنچه نیست، ظاهر ماست
سیاهجامۀ سوگت لباس فاخر ماست
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
بیابان بود و صحرا بود آنجایی که من بودم
هزاران خیمه بر پا بود آنجایی که من بودم
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید