نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش
تسلیم شد قضا و قدر در برابرش
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
خوش وقت کسی که عبرتاندیش شود
آگاهی او بیشتر از پیش شود
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هرجا تازه
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ