من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
عرض حاجت با تو دارم یا امام عسکری
ای خدایت داده بر خلق دو عالم برتری
آرامش دل به قدر بیداری اوست
آرایش گل به شبنم جاری اوست
بر او سلام که شایستۀ سلام است او
که از سلالۀ ابن الرضا، به نام است او
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
اى آفتاب مهر تو روشنگر وجود
در پیشگاه حکم تو ذرات، در سجود
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را