خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
عالم و فاضل و فرزانه و آزاداندیش
خالص و مخلص و شایسته و وارسته ز خویش
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!