هیچ مردی در جهان مانند پیغمبر که نیست
هیچ بختی بهتر از پیوند پیغمبر که نیست
رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
حسود حُسن تو برگ گل است، شبنم هم
اسیر عصمت تو آسیهست، مریم هم
دلش را بردهای، هر وقت صحبت کردهای بانو!
محمد را، چنین غرقِ محبت کردهای بانو!
ای که جا در دل و در جان پیمبر داری!
رتبه از مریم قدّیس فراتر داری
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت