با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
ای تن و جانت سپر هر بلا
کوفۀ تو قطعهای از کربلا
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
دو گنبد کوچک، دو حرم را دیدم
دو دُرِّ یتیم همقَسَم را دیدم
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
شانههای زخمیاش را هیچكس باور نداشت
بار غربت را كسی از روی دوشش برنداشت
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»