با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
ای غم، تو که هستی؟ از کجا میآیی؟
هر دم به هوای دل ما میآیی
کیست الله؟ بیا از ولیالله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
چگونه وصف کنم شاعرانه کیست علی؟
شبیه نیست به غیر از خودش؛ علیست علی
چه در هیبت، چه در غیرت، چه در عشق، اولین هستی
که بر انگشتر فضل و شرف همچون نگین هستی
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن