بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
چرا چون شعله در شولای تن بر خویش پیچانی؟
به آن موجی که از دریا جدا افتاده میمانی
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
امشب حرم خدا حرم شد
از مقدم یار محترم شد
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت
امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
الا ای سرّ نی در نینوایت
سرت نازم، به سر دارم هوایت
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست