دل آیینه، گریان بقیع است
غم و اندوه، مهمان بقیع است
اینجا نشانی از نگاه آشنایی نیست
یا از صدای آشنایی، ردّ پایی نیست
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
آن عاشقِ بزرگ چو پا در رکاب کرد
جز حق هرآنچه ماند به خاطر جواب کرد
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
مدینه میروی آهسته از بقیع بپرس
که راز گم شدن قبر مادر ما چیست؟
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
برای من دو چشم تر بگیرید
سراغ از یک دل پرپر بگیرید
شکسته، ارغوانی مینویسم
به یاد لالههای بیسر باغ
مدینه آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
در آفتاب تو انوار کبریاست، مدینه
به سویت از همه سو چشم انبیاست، مدینه
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
عطر او آفاق را مدهوش کرد
دشت و صحرا را شقایقپوش کرد
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذرهام که آمده تا پیشگاه نور
ناگاه دیدم آن شب، در خواب کربلا را
نیهای خشکنای صحرای نینوا را
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آبها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
تشنه بودم، خواستم لب وا کنم، آبی بنوشم
ناگهان کوه غمی احساس کردم روی دوشم