با چفیه و جلیقه و قرآن شهید شد
یعنی که در میانهٔ میدان شهید شد
ماییم و شکوهِ نصر انشاءالله
قدس است و شکستِ حصر انشاءالله
گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
ذلیل شد امیریاش، صغیر شد کبیریاش
شکسته شد توهّمِ شکستناپذیریاش
ﺁﺗﺶ، ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺟﺎﯼ ﻗﻠﻢ، ﺗﻔﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
به جز دریغ، چه از دست من برآمده است؟!
مرا به غزه ببر، طاقتم سرآمده است
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
دمی با آه خلوت کن، بگیر ای دل جلا اینجا
بیا سبقت بگیر از خلق، با رنگ خدا اینجا
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
کی میشود از مهر تو، شرمنده نشد؟
یا بندهنوازی تو را بنده نشد؟
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
کمک کنید به نوباوگان جنگزده
به آهوان هراسیدۀ پلنگزده