میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
مینویسند جهان چهرۀ شادابی داشت
هر زمان محضر او قصد شرفیابی داشت
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
سپر ز گریه و شمشیر از دعا دارد
مَلَک به سجدۀ او رشکِ اقتدا دارد
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
مژده کز آفاق روشن، گل به دست آمد بهار
برگ برگ سبزه را شیرازه بست آمد بهار
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
مدینه باز هوای خوشِ بهاری داشت
هوای تازۀ فصل بنفشهکاری داشت
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
به رغم صخره، جاریتر شده سیل محبتها
و دارد بیشتر قد میکشد رود ارادتها
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
یا ایهاالعزیزتر از یوسف!
عکس تو را به چاه میاندازند
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد